این مقاله داستان گوشوارههایی از فرانکفورت فصل ۱ قسمت ۱ است. یکی از مهمترین قدمها برای یادگیری مکالمه و مکالمه کردن زبان انگلیسی کتاب داستانهای انگلیسی است. در این مقالهها ما برای شما در سطحهای مختلف این کتاب داستانها با متن و انگلیسی و ترجمه تخصصی برای شما آماده کردهایم. این مقالهها به همراه ویدئو و صوت فارسی نیز میباشد. ویدئو را تماشا کنید و متن را نیز مطالعه فرمایید.
Chapter 1
A night out at Maxim’s
Jennifer looked at the clock on the waiting-room wall. Nearly half-past eight. The light was still on in Doctor Gibson’s room. I’m going to be late, she said to herself, why doesn’t he hurry up? The evening surgery was always busy on Thursdays but tonight was worse than usual.
She quickly put the newspapers in a cupboard. Then she took off her white coat and locked it in the cupboard too. She was turning off the lights when someone rang the front doorbell. Oh no, not another patient, not at this hour. She ran to the door and opened it. Outside it was dark but she could see a man, his hands deep in his pockets. He moved his head and the light fell on his face.
داستان گوشوارههایی از فرانکفورت فصل ۱ قسمت ۱
یکشب بیرون در ماکسیم
جنیفر به ساعت روی دیوار اتاق انتظار نگاه کرد. ساعت نزدیک هشت و نیم بود. چراغ اتاق دکتر گیبسون هنوز روشن بود.به خودش گفت: داره دیرم میشه، چرا عجله نمیکنه؟ مطب عصرهای روز پنجشنبه همیشه شلوغ بود ولی امشب بدتر از حد معمول بود. اون سریع روزنامه رو گذاشت تو کمد و بعدش کت سفیدش رو درآورد و اونم گذاشت توی کمد و درش رو قفل کرد. داشت چراغها رو خاموش میکرد که یکی زنگ در جلویی رو زد. وای نه، یه مریض دیگه، نه دیگه توی این ساعت نه، دوید سمت در و در رو باز کرد. بیرون تاریک بود ولی میتونست یه مرد رو ببینه که دستهاش رو توی جیبش کرده بود. سرش رو تکون داد و نور افتاد روی صورتش
‘Richard!’ she cried in surprise. ‘What are you doing here?’
‘Can I come in for a minute?’ He did not wait for an answer but pushed past her and went inside. Jennifer turned to him. She was usually pleased when Richard called, but this was the wrong time. ‘I’m sorry, but you can’t stay. I must hurry. I’m meeting my friend Claire for dinner and . . . ‘ She stopped. It was Richard’s eyes -they looked tired and worried.
با تعجب داد زد ریچارد اینجا چیکار میکنی؟ میتونم یه دقیقه بیام داخل؟ منتظر جواب نموند و حُلش داد کنار و اومد داخل. جنیفر برگشت سمتش. همیشه معمولا از اینکه ریچارد باهاش تماس میگرفت خوشحال میشد ولی این دفعه زمان مناسبی نبود. متاسفم نمیتونی اینجا بمونی، من عجله دارم. با دوستم کلاریا برای شام قرار دارم. یهو حرفشو قطع کرد، اون چشمهای ریچارد بود، چشمهایی که خسته و نگران بنظر میرسیدند
‘What’s the matter?’ she asked. Just then Dr. Gibson called from his room. ‘Did I hear the doorbell, Nurse? Was it another patient?’
‘No, it’s only my brother Richard,’ she called back. She turned back to Richard. ‘Is something wrong?’ she asked again.
He shook his head. ‘I’m fine,’ he said. ‘It’s just . . . well, I had some trouble at work.’
اون پرسید:چی شده؟ همون لحظه دکتر گیبسون از تو اتاقش صدا زد. آیا صدای زنگ در رو شنیدم پرستار؟ یه مریض دیگه بود؟ اون جواب داد:نه برادرم ریچارد، و دوباره پرسید :چیزی شده؟ اون سرشو تکون داد و گفت :خوبم. فقط خُب یکم مشکل توی کارم پیش اومده
‘Take it easy, Jenny. I don’t need very much. Only twenty pounds. I’ll pay you back next week – really I will.’ He put his hand on her arm. ‘You can do that for me, can’t you? Just twenty pounds. It’s for a present.’
سخت نگیر جینی، مقدار زیادی نمیخوام. فقط بیست پوند. تا هفته دیگه بهت برمیگردونم، قول میدم. دستاشو گذاشت رو بازوش و گفت تو میتونی این کار رو برام انجام بدی مگه نه؟ این برای یه هدیهس
‘Yes, I know, I know. A present for a very special girl – like the last one. And the one before.’ Jennifer knew her young brother well and she was often angry with him, but she could never say no to him. She opened her bag, took out some money and gave it to him. ‘But remember, I want it back next week.’
بله میدونم میدونم. یه هدیه برای یه دختر خاص مثل نفر قبلی. و نفر قبلیش. جنیفر برادرش رو خوب میشناخت و معمولا از دستش عصبانی بود، ولی هیچوقت هم بهش نه نمیگفت. کیفشو باز کرد، یه مقدار پول در آورد و بهش داد. ولی یادت باشه، من هفته دیگه میخوامش
داستان گوشوارههایی از فرانکفورت فصل ۱
Richard smiled and put his arm around his sister. ‘Thanks, Jenny. This is different. Really! She’s very, very special. But you’re in a hurry so I’ll go now.’ ‘Don’t forget,’ she called after him. ‘Next week. Twenty pounds.’
ریچارد لبخند زد و دستشو دور خواهرش حلقه زد. مرسی جینی. این فرق داره. واقعا خاصه خاصه. ولی تو عجله داری خُب من میرم. بدنبالش داد زد هفته بعد بیست پوند یادت نره
Maxim’s restaurant was busy – young men and women from offices, several older people, a group of students, and a few theater people. Jennifer looked around for her friend. Claire usually sat near the window but tonight she was not there. Somebody was having a party and all the tables on that side were full. Then Jennifer heard Claire’s voice behind her. ‘Did you get lost? I’ve been here for hours.’
رستوران مکسیم شلوغ بود. مردان و زنان جوان از ادارات، پیرها، گروهی از دانش آموزان، و تعدادی هم افراد تأتر. جنیفر به اطراف نگاهی انداخت دوستش رو ببینه. کلایر معمولا نزدیک پنجره میشست ولی امشب اونجا نبود. یه نفر مهمونی داشت و همه میزهای اون قسمت پُر بودند. تو گم شدی؟ چند ساعته که من اینجام
‘I know I’m late,’ Jennifer said, ‘and I am sorry. Today has been really busy. The last patient didn’t leave until eight-thirty. And then I had a visit from Richard. He wanted to borrow some money. He always wants to borrow money.’
جنیفر گفت:میدونم دیر کردم و متاسفم. امروز روز خیلی شلوغی بود. آخر مریض ساعت هشت و نیم رفت. بعدشم ریچارد اومد. همیشه پول قرض میخواد
They went to an empty table. A waiter came up to them and took their orders. At that moment there was a cheer from the party beside the window. An older man in a light grey suit was standing up. He spoke for a few minutes and then held up his glass. All the others stood up, and looked at a young girl with large gold ear-rings, who was sitting in the chair next to him. Everyone was laughing, and then they began to sing ‘Happy birthday to you’. They were all looking at the girl, but she herself just sat there without a smile on her face. The song came to an end, and there was another loud cheer and more laughing and shouting. Someone called out ‘Twenty-one today, twenty-one today . . .’, and this time everyone in the restaurant sang too.
رفتند سر یه میز خالی. گارسون اومد سر میزشون و سفارش غذا رو گرفت. اون لحظه صدای شادی مهمونی نزدیک پنجره میومد. یه مرد مسن که کت و شلوار طوسی روشن پوشیده بود سرپا ایستاده بود. چند دقیقهای صحبت کرد و لیوانش رو بالا گرفت. بقیه هم بلند شدند، و به دختر جوانی که گوشواره طلایی بزرگی گوشش بود و روی صندلی کناری اون مرد نشسته بود نگاه کردند. همه میخندیدند، و بعدش شروع کردند به خوندن تولدت مبارک. همه به دختره نگاه میکردند، ولی اون دختر روی صندلی نشسته بود بدون هیچ لبخندی رو لباش. آهنگ تموم شد، و یه صدای شادی بلند دیگهای با خنده و داد و فریاد بلند شد. یکی داد زد امروز بیست و یک امروز بیست و یک، و اینبار همه افراد توی رستوران با هم خوندند
داستان گوشوارههایی از فرانکفورت فصل ۱
Suddenly there was a loud crash. Then someone screamed and a voice shouted, ‘Bring a towel – quickly.
یکهو یه صدای برخورد بلندی اومد. یکی جیغ زد و صدای داد زد سریع یه حوله بیارید
The man in the grey suit was lying across the table. He was holding his face, which was red with blood. On the table there was broken glass.
مردی که کت و شلوار طوسی پوشیده بود به موازات میز دراز کشیده بود. صورتش از خون پوشیده شده بود. روی میز لیوان شکستهای بود
Someone said in a loud voice, ‘What happened – did he fall?’ several people were speaking at the same time. ‘It’s his heart, you know. ‘Joe’s been in and out of hospital for years
. … . ‘his head hit those glasses’.
The man was still lying across the table. Jennifer jumped up, and both she and Claire ran over to him.
یه نفر با صدای بلند گفت:چه اتفاقی افتاده، آیا اون افتادش؟ تعداد زیادی از افراد داشتن همزمان با هم صحبت میکردن. قلبشه، میدونی. جو سالها بیمارستان بوده و مرخص شده. سرش خورد به اون لیوانها. مرد همچنان به موازات میز دراز کشیده بود. جنیفر پرید و دوتایی با کلایر دویدن سمت اون مردِ
‘We’re nurses,’ said Jennifer. ‘Can we help?’ There was a cut on the side of the man’s face. It was deep and he was losing a lot of blood. A waiter ran up with a towel. Jennifer took it and held it to the cut. The man’s mouth was open and he was making strange noises.
‘He needs a doctor. We’ll have to get him to hospital,’ Jennifer said. She turned to Claire. ‘You came here in your car, didn’t you?’
جنیفر گفت :ما پرستاریم. میتونیم کمکی کنیم؟ یه بریدگی روی گوشه صورت مرد بود. عمیق بود و داشت ازش خون زیادی میرفت.گارسون با یه حوله سر رسید. جنیفر حوله رو گرفت و گذاشت روی بریدگی. دهن مرد باز بود و صداهای عجیبی از خودش در میآورد. اون به دکتر نیاز داره. جنیفر گفت:باید ببریمش بیمارستان. به کلایر گفت:تو با ماشینت اومدی، درسته؟
رازهای یادگیری زبان انگلیسی را یاد بگیرید!
۴ راز اصلی یادگیری زبان انگلیسی را مطالعه کنید به همراه ویدئو آموزشی!
۴ راز یادگیری زبان انگلیسیخب، امیدوارم این داستان را تمرین کنید که خیلی در این زمینه به شما کمک میکند، خیلی خوشحالیم که در سایت راسا میتوانیم این داستانها را ترجمه تخصصی کرده و با ویدئو و صوت فارسی را به شما علاقهمندان آموزش دهیم.
اگر این مقاله در جهت یادگیری زبان انگلیسی شما مفید بوده است، آن را با ذکر منبع در صفحههای مجازی خودتان به اشتراک بگذارید.
منبع و جمعآوری: گروه آموزشی راسا
بقیه مقالههای این قسمت را زمینه را مطالعه فرمایید.
شما به ما بگویید:
جملههای مهم و اساسی که در گوشوارههایی از فرانکفورت فصل ۱ یاد گرفتهاید را برای ما کامنت کنید و اگر هر گونه سوال از راسا زبان دارید در قسمت کامنت یا نظرات از ما پرسید. ما را در صفحههای مجازی راسا نیز دنبال کنید.
زبان انگلیسی را با شاه کلیدها راحت مکالمه کنید
دانلود شاه کلیدهای زبان انگلیسی بیش از ۶۰۰ شاه کلید را رایگان دانلود کنید و از آن استفاده نمایید.
همین الان کلیک کنید و دانلود کنید